سفارش تبلیغ
صبا ویژن

این عادت پیاده‏روی شبای قدر هم برای من یکی بد نشد. دیشب از مصلی که بر‏می‏گشتم برم خوابگاه، بدجوری دلم هوای رفقای وبلاگی رو کرده بود. یواشکی، همین‏طور آروم در گوش خدا گفتم: خدایا یه امشبی جنس ما رو جور کن که خیلی خماریم. شب شهادت حضرت هم هست، خماری شگون نداره. یا علی.

هنوز چند قدم نرفته بودم که از پشت دکه‏ی روزنامه‏فروشی کوچه سپاه، سر و کله آقا عطاء پیدا شد. با خودم گفتم نه بابا انگار شب قدری سیم‏مون وصل شده خدا به حرفمون گوش می کنه. حال و احوال و ... رفت.
وقتی که آقا عطا رفت گفتم بذار یک چک دیگه بکنم، جدی جدی خبری شده یا نه؛ گفتم خدایا این یکی که خیلی فاز داد، قربون دستت دومی رو بفرست.

رسیدم دم در مسجد حاج آقای مکارم چشمم افتاد به مظاهر. در گوشی با هم حرفایی زدیم که باعث شد این پست رو بنویسم.


تصویر در اندازه واقعی

نمی دونم به وبلاگ نویسی چه طوری نگاه می کنی، تقدس براش قائلی؟ برای کلاسش می نویسی؟ درد بیکاری اومدی نت گفتی یه باره یه وبلاگی هم بنویسیم؟ زن می خوای؟ شوهر می خوای؟ یا شایدم دوشت بد تو رو کشونده توی این راه؟ (البته شیشتم تپل هم بی تاشیر نبود!)... ولی من فکر می‏کنم وبلاگ نویسی مثل یه عینک می‏مونه، وبلاگ نویس هم یه آدم عینکیه. همین طور که عینک طبی داریم، عینک آفتابی (سان‏گلاسیز) داریم، یه مدل عینک هم داریم به نام عینک وبلاگی یا همون لاگ‏گلسیز (LogGlasses) یعنی این که آقای وبلاگ نویس! خانم وبلاگ نویس! (اهه، اهه) تصحیح می‏کنم: خانم وبلاگ نویس! (یه بار هم خانم ها مقدم باشن) آقای وبلاگ نویس! شما یه عینکی روی چشمته که باعث می‏شه چیزایی رو ببینی که خیلی ها نمی‏بینن. شمای وبلاگ نویس متوجه یه سری مسائل می شی که شاید بقیه متوجه نشن. یا مثلا مسائل رو از زاویه جدیدی می تونی ببینی که خیلی ها شاید نتونن ببینن. پف فیل فروش دم حرم، فلافل فروختن توی شب قدر، (پشمک فروش دم مصلی رو هم اضافه کنید به موارد ذکر شده) و خیلی ریزه‏کاری های دیگه فقط با عینک ظریف وبلاگی قابل دیدنند.

حالا سختی کار این جاست که هر کی از این عینک استفاده کرد و چیزهایی رو دور و بر خودش دید که بقیه ندیدند، دیگه حق ساکت موندن نداره. دیگه نمی‏شه سرش رو ببره زیر برف و بگه من ندیدم. برای خدا کاری نداره ها؛ اون ور، سر پل صراط که رسیدیم می تونه جلوت رو بگیره و بگه: «ببینم؟! تو وبلاگ نداشتی؟ وبلاگ کلر... کلر... کلرجی من مال تو نبود؟»، تو هم با ترس و لرز بگی: «آره خودمم!»، بعد خدا بگه: «تو فلان مسئله رو ندیدی؟ صدات به تمام دنیا نمی رسید؟ چرا حرفی نزدی؟ چرا یه پست نفرستادی بالا؟ گفتی بذار دنیا رو آب ببره؟ جهنم؟!» و تو سرت رو بندازی پایین و هیچ حرفی نتونی بزنی.

حالا حتما می‏گی: «چته؟ حرف حسابت چیه؟ کشتی ما رو بگو دیگه!». حالا می گم. دستات رو بیار بالا. بیار. د بیار بالا دیگه! زشت نیست. آهان توی کافی نتی؟ خب تو نمی‏خواد بیاری، راست می گی ضایع ست. همون پایین شروع کن شمردن: یکشنبه... دوشنبه... سه شنبه... روی شیشمی رسیدی واستا. خب؟ گرفتی؟ فهمیدی چی شد؟ رفتی تا آخر خط؟

خب. ببینم! پایه ای؟ هستی؟ پس قلمت رو از غلاف در بیار. ماشالا... چند روز بیشتر وقت نداریما! ایشالا یه روز اون ور پل صراط شاد و خندون ببینمت.

با اون لاگ گلسیز خوشگلت!!!


نوشته شده در  یکشنبه 85/7/23ساعت  2:16 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
من...
لباس تنگ کلرجی‏من
راز داوینچی
کاریکاتوریست دانمارکی یا ایرانی؟!
من کلرجی‏من نیستم
چشم‏های خدا
سیب بی هسته، بی‏سوک
خوشحالی یا ناراحت؟
برف‏پاک‏کن
سکر
حمل بر صحت
اتحاد متحاد دیگه چه صیغه‏ایه؟!
دعوای حرفه‏ای
مردم، روان‏شناسان بالفطره
من یک آدم بی‏کارم
[همه عناوین(218)]